برسام و آرتینا

عشق من

الان داشتم عکسات و میدیدم سام سام قشنگم همون روزی و که مریض بودی خدا میدونه چه قد غصه ات و خوردم اینجا اصلا حال و حوصله نداشتی نفس عمه  الهی من فدای اون دست و پای کوچولوی قشنگت بشم اینجا داشتیم باهات بازی میکردیم اما اصلا حوصله نداشتی   فدای بازی کردنت بشم من عشقم - نفسم - عمرم همه زندگیمی به خدا از خدا میخوام دیگه هیچ وقت مریض نشی و همیشه لبت و خندون ببینم   قربونت بشم که عاشق تی و تمیزی هستی یه دونه ای   از خدا میخوام هیچ بچه ای و مریض نکنه ، تو رو هم کنار همه   دوست دارم برسام قشنگم   ...
5 بهمن 1392

قهر کردنه سام سام

دیشب بعد از شرکت رفتم خونه داداشم  تا در و باز کردم و سلام و علیک  دیدم برسام یه گوشه از اتاق واستاده و پشتش و کرده سمت من . رفتم طرفش و هی صداش کردم و انگار نه انگار   بعد زدم رو شونش و دوباره اسمش و گفتم   اونم دستش و گذاشت رو چشاش و رفت سمت میز و همون دستش و تکیه داد رو میز و پشتش و کرد به من   منم رفتم کنارش و هی اسمش و گفتم و اصلا و اصلا   ده مین شایدم بیشتر همونجوری دستش مونده بود رو چشاش و من التماسش میکردم بعد که خسته شدم از پشت بغلش کردم و دستش و از رو چشاش برداشتم و گفتم   برسام ، فدات شم   قربونت بشم ، چرا محلم نمیذاری   بعد چشاش و بست و دیگه باز نکرد   الهی من بمیرم بر...
9 دی 1392

سام مهربون

من آخرش تو رو میخورم سام سام مهربون و شیرین زبونه من یکم مثل بابات تنبلی و دیر حرف میزنی ، فک کنم بعد از حرف زدنت هم ازونایی باشی که یه ریز بخوای حرف بزنی و مخه مارو تیلیت کنی دیشب که فقط جیغ جیغ میکردی مثل همیشه هم تا بشکن میزنیم خودت نانای میکنی موبایل من و بیشتر از همه چی دوس داری حتی تبلت و لپ تاب هم نمیتونن جای موبایل من و بگیرن یه فیلم از بچه دوستم تو گوشیم هست که گریه میکنه ، اون و هی باز میکردی و میترسیدی و ناراحت میشدی و میگفتی نی نی منم میدیدم ناراحت میشی قط میکردم و تو دوباره باز میکردی و تا صداش و میشنیدی ناراحت میشدی و گوشی و میدادی به من و منم قط میکردم و تو دوباره این کارو تکرار میکردی فک کنم هم دلت میخواست فیلم و ببین...
10 مهر 1392

سام سام من

سام سامی جونم دو تا عکس ازت پیدا کردم تو این سیستمم ، میذارم واست ، این دو تا عکس تا مدت ها رو صفحه حسابداری و دسکتاپم بود و من هر روز کلی باهاش عشق میکردم   ...
8 مهر 1392

شیرین کاری

موش کوچولوی من دیشب تولد عمه افسانه بود و همه خونه عزیز جمع شده بودیم تو مثل همیشه آقا و مااااااه بودی از سر کار که میام همین که زنگ و میزنم اولین کسی که جلو در می ایسته توای اولین کسی که نگام میکنه توای بعد همچین میای خودتو تو بغلم لوس میکنی که من میخوام بمیرم واست دیروز تا یه ربع ساعت تو بغلم بودی و من موهات و بوس میکردم و سرت و مثل گربه میمالیدی رو گردنم و منم لذت میبردم واقعا شیرینی سام سام من وقتی با همیم زیاد بازی نمیکنیم ، آخه تو اصلا زیاد اهل بازی کردن نیستی و بیشتر وقتت رو با موبایل و تبلت و تلفن میگذرونی با موبایل من به همه اس ام اس میدی و به همه شماره ها زنگ میزنی و گیم بازی میکنی یکی از شیطنت هات و بگم تا یادم نرفته دی...
18 شهريور 1392

دل نوشته

 عشق عمه سلام داشتم الان وبلاگت و نگا میکردم دیدم خیلی وقته از عکسای خوشگلت نذاشتم اینجا راستش زیاد وقت عکس لود کردن و ندارم و تو شرکت هم امکان اینکه بخوام عکس واست بذارم نیست به هر حال شرمنده دیگه راستی عزیز دلم ، افسانه الان یه ماهه نی نی داره ، داره واسه تو یه همبازی میاره ایشا... که نی نیه عمه افسانه هم سلامت به دنیا بیاد و مارو خوشحال تر کنه بدون عاشقتم نفسم و عاشقانه دوست دارم الانم که دارم واست مینویسم دلم واسه مهربونیات تنگ شده دست من بود الان میومدم کنارت و باهات کیو کیو بازی میکردم مهربون قشنگم ...
5 شهريور 1392

...

سلام سام سام قشنگم ببخش عزیزم ، خیلی وقته که کوتاهی کردم و به وبلاگت سر نزدم قول میدم سر فرصت کلی از عکسای خوشگلت و بذارم اما حالا میخوام از کارات و اداهات یکم بگم که بعدا بخونی نازم مامانیت چند وقته هر از گاهی پوشکتو باز میکنه و تو خودت میری جیش میکنی ولی... اون اولین روزی که مامانی بردت توالت و بهت گفت جیش کن ___ واااااااای میدونی چی کار کردی ؟! با اون قیافه ناز و مهربون و شیطونت وقتی جیشت میومد ، با دو تا دستات سعی میکردی جیشتو بگیری  و بلند بلند میخندیدی و میگفتی آفییـــــــن ( آفرین ) فدای اون صدای خوشگلت بشم من از بچه گیت ماشا... خوش خنده و مهربون بودی و هستی بابایی تا بشکن میزنه تو کلی میرقصی وقتی بابایی میگه می میت و...
21 مرداد 1392

نفس عمه

سلام به مهربون ترین فرشته زمینی من الان میخوام سعی کنم یکم به عقب برگردم ، یعنی همون روزی که قرار بود بدنیا بیای   سر کار بودم که گفتن مامانیت رفته اتاق عمل  بر حسب اتفاق دوستم زهرا هم همون روز پسرش بدنیا میومد و من باید واسه هر دو تا مامان هم کادو میخریدم هم میرفتم ملاقات واقعا عجب روزی بود پشت در اتاق عمل 3 تا بابای منتظر واستاده بودن که همشون تا حد مرگ تو استرس و هیجان به سر میبردن رضا هم با تمام استرسش میخواس اونار و آروم کنه و هی میگفت هیچی نیست الان همشون سالم از در اتاق میان بیرون خداییش بابا ها خیلی دیدنی بودن ؛ همش کل سالن و متر میکردن و زیر لب دعا میخوندن قبل از رفتن مامانی تو اتاق عمل فک کنم خیلی اذیتش کرد...
13 مهر 1391